رفته بودم خونه رفیقم که حکم داداشمو داره میگه چشمهات رو ببند یه چیزی برات
آوردم باورت نمیشه. چشمهام رو میبندم. میگم نامرد چیه؟ حتما یه چیزی بوده
که تو بچگی ازم پیچوندی!؟ میگه نه. میاره جلو تا با دست بتونم لمسش کنم.
چشمهام رو باز میکنم. کارت های فوتبالی هست که بچه که بودیم باهاش بازی
میکردیم. کلی ذوق زده شده ام. یاد دوران قدیم میکنیم …این طور نمیشه،
میشینیم چند نفری دوباره کارت بازی میکنیم.
رنگ لباس…هنوزم بین رنگ ها دعواست که مثلا ربورتو باجیو لباسش سیاه هست یا
آبی…این تموم میشه دستی بازی میکنیم… تیری چند؟ ۲۰ تا… روش های خنده دار
برگردوندن کارت…ناخن کشیدن به لبه کارت که مال آدمای متقلبه.اما تو کارت
بازی مهمترین کار اینه که بتونی یه خلایی پشت کارت ها ایجاد کنی که کارت ها
به واسه اون بتونن بلند شن.کف دست رو باید گود کنی و … به عکس ها نگاه
میکنم و پشتشون رو میخونم:علی دایی ۲۹ سال، مهدوی کیا تازه رفته به
هامبورگ.هنوز موهاش نریخته. تلاش میکنم از دید یه ناظر بی زمان بی اینا
نگاه کنم…مدام فرار میکنم از این خود آگاهی تلخی که میگه “هی پسر تو هم
بزرگ شدی…تو هم تموم میشی…”
pes بازی میکنیم. برای من ۲۰۱۲
است. برای علی ۲۰۱۰٫ چقدر قدیمی به نظر میاد این pes 2010. ون در سار
از منچسترخداحافظی کرده. زلاتان دیگه تو بارسا نیست. داداش وسطیش همیشه
آخرین اطلاعات تیمها رو داره. کافیه کنارش بشینی تا آخرین اطلاعات فوتبالی
رو روت استفراق کنه. همیشه هم آپدیته. مدام در حال خالی کردن اطلاعات قبلی
تو آرشیو و جمع و جور کردنه جدیدیاست. کی رفته تو کدوم تیم. کی الان کجاست
قبلا کجا بوده… حس در حال زندگی کردن
داداش کوچیکش وقتی به دنیا اومد
من ۱۰ سالم بود.از این که یه موجود بین ما به دنیا اومده بود که ده سال
از من کوچیکتره یه حس عجیبی داشتم..شاید حس بزگ شدن. تو خیالم میگفتم خب
یعنی اگه من ۱۵ سالم بشه اون میشه ۵ سال.اگه من ۲۰ سالم بشه اون میشه ۱۰
سال.الان بیست سالمه…حالا دیگه
میشینیم کنار هم درباره درساش صحبت میکنیم. قبلا اون میشست بغل من.
پسردایی خودم الان پنج سالشه..دوست ندارم برای این یکی خیال پردازی بکنم که اگه من چند سالم بشه اون چند سالش میشه…
هیچ چیز پایداری پیدا نمیکنم.
بزرگای فامیل عموما کچل شدن. شکم آوردن. به خاطر شکمهاشون موقع روبوسی هر
روز ازشون دور تر میشم. تو دید و بازدیدا که تو سال شده یکی دو بار نهایت،
آدم بزرگا – که حالا منم دارم به زور میریم بینشون- میشینن کنار هم میگن
فلانی یادته؟ …مُرد!…نه بابا اون که سالم بود. بعد برای این که خودش جلوی
اون یکی کم نیاره میگه: اون یکی یادته؟پسر عمه خاله فلانی. اون یکی کمی به
مخش فشار میاره و بعد میگه خب آره. اونم سکته کرد مُرد…انگار نه انگار که
خودشون نفرات بعدی اند.
هرچند سال مجبوری کامپیوترتو
بریزی آشغال دونی یه دونه جدیدشو بگیری. برای ادامه زندگی مجبوری که به روز
باشی. بیست سال اول زندگیت رو باید هر سال لباس و شلواراتو عوض کنی. هرسال
باید یه دونه درازترشو بخری. از چند سال دیگه هر سال باید یه دونه پهن
ترشو بخری.
توی یه مبارزه نابرابر بین زمان و
ماده، این ماده هست که فرسوده میشه. طبق قانون بقای جرم (و بعد ترش جرم و
انرژی که برای حرف من همون اولی کفایت میکنه) ماده از بین نمیره. فقط از
حالتی به حالت دیگه تغییر میکنه. اول نطفه ای، بعد رو فرم میای و میشی مظهر
تناسبات طلایی انسانی. بعدشم برای این که بوی گندت دنیا رو برنداره میکننت
تو خاک که هر چی خوردی از این زمین رو پسش بدی(البته اگر این وسط چیزی رو
تبدیل به انرژی نکرده باشی). از حالتی به حالت دیگه تغییر میکنی. دنیا مثل
یه میز میمونه که کلی مهره روشه که از یه طرف آروم آروم به مهره ها اضافه
میشه و از طرف دیگه مهره ها یکی کی می افتن.انقدر آروم به نظر میاد که فکر
میکنی ثابته. مثل حرکت زمین، چه وضعیش چه موضعیش، اصلا حس نمیشه. وقتی
میرسی به نزدیکای آخر میز میفهمی قضیه جدیه.
جشن تولد، سال نو…همشون میگن که “یه سال به مرگت نزدیک تر شدی” چقدر این جشن تولد دردناکه. چقدر بوی رفتن میده همه چیز.