مشاوره تلفنی درمان بیماری ها متخصص گیاهان دارویی و طب سنتی حکیم محمد صدیقی

– 09120580638-02165114469–09155077358 – 

مشاوره طب سنتی انلاین در تلگرام

ایدی پاسخگو سوالات پزشکی  @Kh_sedighi
    کانال طب سنتی
https://telegram.me/atarishahjahan

و درمان تمام بیماری ها در طب سنتی و گیاهان داروی

مشاوره 09120580638 - 09155077358


داستان های کوتاه...
زمان جاری : شنبه 23 تیر 1403 - 3:19 بعد از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم


سلام مهمان گرامي؛
مهمان گرامي، براي مشاهده تالار با امکانات کامل ميبايست از طريق ايــن ليـــنک ثبت نام کنيد


آیا میدانید؟ ایا میدانید :





این انجمن تا چند روز اینده تعطیل و مطالب ان به ادرس جدید انجمن منتقل خواهد شد.لذا خواهشمندیم مطالب خود را در ادرس جدید انجمن ارسال نمایید و از ایجاد هر گونه تاپیک جدید در این انجمن خودداری نمایید

***ادرس جدید انجمن***

 

 

http://forum.pnu90.ir/

 

 

 

تعداد بازدید 601
نویسنده پیام
milad آفلاین



ارسال‌ها : 127
عضویت: 1 /9 /1390
محل زندگی: tehran
شناسه یاهو: miladhaghighat92
تشکرها : 352
تشکر شده : 313
داستان های کوتاه...

داستان پسر 15 ساله  

پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب دید که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چیز جمع و جور شده.

یک پاکت هم به روی بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر». پدر با بدترین پیش داوری های ذهنی پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند:

پدر عزیزم،

با اندوه و افسوس فراوان برایت می نویسم. من مجبور بودم با دوست دختر جدیدم فرار کنم، چون می خواستم جلوی

رویارویی با مادر و تو را بگیرم.

من احساسات واقعی رو با (اس تاکی) پیدا کردم ،او واقعا معرکه است ،اما می دونستم که تو اون رو نخواهی پذیرفت،

به خاطر تیزبینی هاش، خالکوبی هاش ، لباسهای تنگ موتور سواریش و به خاطر اینکه سنش

از من خیلی بیشتره. اما فقط احساسات نیست، پدر. اون حامله است !!! ( اس تا کی) به من گفت ما می تونیم شاد و خوشبخت بشیم.

اون یک تریلی توی جنگل داره و کلی هیزم برای تمام زمستون.

ما یک رؤیای مشترک داریم برای داشتن تعداد زیادی بچه.

(اس تا کی)چشمان من رو بروی حقیقت باز کرد که ماریجوانا واقعا به کسی صدمه نمی زنه .

ما اون رو برای خودمون می کاریم،

و برای تجارت با کمک آدمای دیگه ای که توی مزرعه هستن،

برای تمام کوکائینها و اکستازیهایی که می خواهیم.

در ضمن، دعا می کنیم که علم بتونه درمانی برای ایدز پیدا کنه،

و (اس تاکی) بهتره بشه.

اون لیاقتش رو داره. نگران نباش پدر، من ۱۵ سالمه، و می دونم چطور از خودم مراقبت کنم. یک روز، مطمئنم که برای

دیدارتون بر می گردیم، اونوقت تو می تونی نوه های زیادت رو ببینی.

با عشق،

پسرت، John

صبر کنید اصل کاری پاورقی نامه است :

پاورقی:

پدر، هیچ کدوم از جریانات بالا واقعی نیست،من بالا هستم تو خونه ( تامی) ،فقط می خواستم بهت یاد آوری کنم که

در دنیای چیزهای بدتری هم هست نسبت به کار نامه مدرسه که روی میزمه،

دوست دارم!

هروقت برای امدن به خونه امن بود ،بهم یه زنگ بزن!!!


سه شنبه 05 دی 1391 - 20:35
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 7 کاربر از milad به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: S-O-S & mohsen & elham & sahar71 & barani & mina72 & nima-73 &
milad آفلاین




ارسال‌ها : 127
عضویت: 1 /9 /1390
محل زندگی: tehran
شناسه یاهو: miladhaghighat92
تشکرها : 352
تشکر شده : 313

پاسخ : 1 RE گزینه مناسب برای ازدواج!!

جوانی می خواست زن بگیرد به پیرزنی سفارش کرد تا برای او دختری پیدا کند.

پیرزن به جستجو پرداخت، دختری را پیدا کرد و به جوان معرفی کرد وگفت این دختر از هر جهت

سعادت شما را در زندگی فراهم خواهد کرد.

جوان گفت: شنیده ام قد او کوتاه است

پیرزن گفت:اتفاقا این صفت بسیار خوبی است، زیرا لباس های خانم ارزان تر تمام می

شود

جوان گفت: شنیده ام زبانش هم لکنت دارد

پیرزن گفت: این هم دیگر نعمتی است زیرا می دانید که عیب بزرگ زن ها پر حرفی است اما این دختر چون لکنت زبان دارد

پر حرفی نمی کند و سرت را به درد نمی آورد

جوان گفت: خانم همسایه گفته است که چشمش هم معیوب است

پیرزن گفت: درست است ، این هم یکی از خوشبختی هاست که کسی مزاحم آسایش شما نمی شود و به

او طمع نمی برد

جوان گفت: شنیده ام پایش هم می لنگد و این عیب بزرگی است

پیرزن گفت: شما تجربه ندارید، نمی دانید که این صفت ، باعث می شود که

خانمتان کمتر از خانه بیرون برود و علاوه بر سالم ماندن، هر روز هم از خیابان گردی

، خرج برایت نمی تراشد

جوان گفت: این همه به کنار، ولی شنیده ام که عقل درستی هم ندارد

پیرزن گفت: ای وای، شما مرد ها چقدر بهانه گیر هستید،

پس یعنی می خواستی عروس به این نازنینی، این یک عیب کوچک را هم نداشته باشد.


سه شنبه 05 دی 1391 - 20:41
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 7 کاربر از milad به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: mohsen / elham / S-O-S / sahar71 / barani / mahdi-salimi / nima-73 /
milad آفلاین




ارسال‌ها : 127
عضویت: 1 /9 /1390
محل زندگی: tehran
شناسه یاهو: miladhaghighat92
تشکرها : 352
تشکر شده : 313

پاسخ : 2 RE ...

چند وقت پیش با پدر و مادرم

رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها

افراد زیادی اونجا نبودن 3نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد که

نهایتا 60-70 سالشون بود

ما غذا مون رو سفارش داده بودیم که یه جوان نسبتا

35 ساله اومد تو رستوران یه چند دقیقه ای گذشته بود که اون جوانه گوشیش زنگ خورد

البته من با اینکه بهش نزدیک بودم ولی صدای زنگ خوردن گوشیش رو نشنیدم بگذریم شروع

کرد با صدای بلند صحبت کردن و ...

بعد از اینکه صحبتش تمام شد رو کرد به همه

ما ها و با خوشحالی گفت که خدا بعد از 8 سال یه بچه بهشون داده و همینطور که داشت

از خوشحالی ذوق میکرد روکرد به صندوق دار رستوران و گفت این چند نفر مشتریتون

مهمونه من هستن میخوام شیرینیه بچم رو بهشون بدم

به همشون باقالی پلو با

ماهیچه بده خوب ما همه گیمون با تعجب و خوشحالی داشتیم بهش نگاه میکردیم که من از

روی صندلیم بلند شدم و رفتم طرفش اول بوسش کردم و بهش تبریک گفتم و بعد بهش گفتم ما

قبلا غذا مون رو سفارش دادیم و مزاحم شما نمیشیم اما بلاخره با اسرار زیاد پول غذای

ما و اون زن و شوهر جوان و اون پیره زن پیره مرد رو حساب کرد و با غذای خودش که

سفارش داده بود از رستوران خارج شد

خب این جریان تا این جاش معمولی و زیبا

بود اما اونجایی خیلی تعجب کردم که دیشب با دوستام رفتیم سینما که تو صف برای گرفتن

بلیط ایستاده بودیم ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو دیدم که با یه دختر بچه 4-5

ساله ایستاده بود تو صف از دوستام جدا شدم و یه جوری که متوجه من نشه نزدیکش شدم و

باز هم با تعجب دیدم که دختره داره اون جوان رو بابا خطاب میکنه

دیگه داشتم

از کنجکاوی میمردم دل زدم به دریا و رفتم از پشت زدم رو کتفش به محض اینکه برگشت من

رو شناخت یه ذره رنگ و روش پرید اول با هم سلام و علیک کردیم بعد من با طعنه بهش

گفتم ماشالله از 2-3 هفته پیش بچتون بدنیا اومدو بزرگم شده همینطور که داشتم صحبت

میکردم پرید تو حرفم گفت داداش او جریان یه دروغ بود یه دروغ شیرین که خودم میدونم

و خدای خودم

دیگه با هزار خواهشو تمنا گفت اون روز وقتی وارد رستوران شدم

دستام کثیف بود و قبل از هر کاری رفتم دستام رو شستم همینطور که داشتم دستام رو

میشستم صدای اون پیرمرد و پیر زن رو شنیدم البته اونا نمیتونستن منو ببینن که دارن

با خنده باهم صحبت میکنن پیرزن گفت کاشکی می شد یکم ولخرجی کنی امروز یه باقالی پلو

با ماهیچه بخوریم الان یه سال میشه که ماهیچه نخوردم پیر مرده در جوابش گفت ببین

امدی نسازیها قرار شد بریم رستوران و یه سوپ بخریم و برگردیم خونه اینم فقط بخاطر

اینکه حوصلت سر رفته بود من اگه الان هم بخوام ولخرجی کنم نمیتونم بخاطر اینکه 18

هزار تومان بیشتر تا سر برج برامون نمونده

همینطور که داشتن با هم صحبت

میکردن او کسی که سفارش غذا رو میگیره اومد سر میزشون و گفت چی میل دارین پیرمرده

هم بیدرنگ جواب داد پسرم ما هردومون مریضیم اگه میشه دو تا سوپ با یه دونه از اون

نونای داغتون برامون بیار

من تو حالو هوای خودم نبودم همینطور اب باز بود و

داشت هدر میرفت تمام بدنم سرد شده بود احساس کردم دارم میمیرم رو کردم به اسمون و

گفتم خدا شکرت فقط کمکم کن بعد امدم بیرون یه جوری فیلم بازی کردم که اون پیر زنه

بتونه یه باقالی پلو با ماهیچه بخوره همین

ازش پرسیدم که چرا دیگه پول غذای

بقیه رو دادی ماهاکه دیگه احتیاج نداشتیم گفت داداشمی پول غذای شما که سهل بود من

حاضرم دنیای خودم و بچم رو بدم ولی ابروی یه انسان رو تحقیر نکنم این و گفت و رفت

یادم نمیاد که باهاش خداحافظی کردم یا نه ولی یادمه که چند ساعت روی جدول

نشسته بودم و به در ديوار نگاه ميكردم


سه شنبه 05 دی 1391 - 20:41
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 10 کاربر از milad به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: S-O-S / mohsen / aliyannejadi / elham / sahar71 / aqua / barani / mina72 / mahdi-salimi / nima-73 /
aliyannejadi آفلاین




ارسال‌ها : 268
عضویت: 20 /12 /1390
محل زندگی: تهران
سن: 22
شناسه یاهو: alian_70
تشکرها : 125
تشکر شده : 452

پاسخ : 3 RE داستان های کوتاه...

رامبد کیف مدرسه را با عجله گوشه ای پرتاب کرد و بی درنگ به سمت قلک کوچکی که روی تاقچه بود ، رفت .

همه

خستگی روزش را بر سر قلک بیچاره خالی کرد . پولهای خرد را که هنوز با تکه

های قلک قاطی بود در جیبش ریخت و با سرعت از خانه خارج شد .

وارد مغازه شد . با ذوق گفت : ببخشید آقا ! یه کمربند می خواستم . آخه ، آخه فردا تولد پدرم هست ... .

مغازه دار میگه : به به . مبارک باشه . چه جوری باشه ؟ چرم یا معمولی ، مشکی یا قهوه ای ، ...

پسرک چند لحظه به فکر فرو رفت .

- فرقی نداره . فقط ... ، فقط دردش کم باشه !


امضای کاربر :

خدایا ؛ هیچ تنهایی رو اونقدر تنها نکن که به هر بی‌ لیاقتی بگه عشقم
سه شنبه 05 دی 1391 - 23:05
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 6 کاربر از aliyannejadi به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: mohsen / elham / milad / sahar71 / barani / nima-73 /
aliyannejadi آفلاین




ارسال‌ها : 268
عضویت: 20 /12 /1390
محل زندگی: تهران
سن: 22
شناسه یاهو: alian_70
تشکرها : 125
تشکر شده : 452

پاسخ : 4 RE داستان های کوتاه...

یک برنامه‌نویس و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوایى کنار یکدیگر در

هواپیما نشسته بودند. برنامه‌نویس رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با همدیگر

بازى کنیم؟ مهندس که می‌خواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به

طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید. برنامه‌نویس دوباره گفت: بازى

سرگرم‌کننده‌اى است. من از شما یک سوال می‌پرسم و اگر شما جوابش را

نمی‌دانستید ۵ دلار به من بدهید. بعد شما از من یک سوال می‌کنید و اگر من

جوابش را نمی‌دانستم من ۵ دلار به شما می‌دهم. مهندس مجدداً معذرت خواست و

چشمهایش را روى هم گذاشت تا خوابش ببرد. این بار، برنامه‌نویس پیشنهاد

دیگرى داد. گفت: خوب، اگر شما سوال مرا جواب ندادید ۵ دلار بدهید ولى اگر

من نتوانستم سوال شما را جواب دهم ٥٠ دلار به شما می‌دهم. این پیشنهاد چرت

مهندس را پاره کرد و رضایت داد که با برنامه‌نویس بازى کند.

برنامه‌نویس

نخستین سوال را مطرح کرد: «فاصله زمین تا ماه چقدر است؟» مهندس بدون اینکه

کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامه‌نویس داد. حالا

نوبت خودش بود. مهندس گفت: «آن چیست که وقتى از تپه بالا می‌رود ۳ پا دارد و

وقتى پائین می‌آید ۴ پا؟»

برنامه‌نویس نگاه تعجب آمیزى کرد و سپس به سراغ کامپیوتر قابل

حملش رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را مورد جستجو قرار داد. آنگاه از

طریق مودم بیسیم کامپیوترش به اینترنت

وصل شد و اطلاعات موجود در کتابخانه کنگره آمریکا را هم جستجو کرد. باز هم

چیز بدرد بخورى پیدا نکرد. سپس براى تمام همکارانش پست الکترونیک فرستاد و

سوال را با آنها در میان گذاشت و با یکى دو نفر هم گپ (chat)

زد ولى آنها هم نتوانستند کمکى کنند. بالاخره بعد از ۳ ساعت، مهندس را از

خواب بیدار کرد و ٥٠ دلار به او داد. مهندس مودبانه ٥٠ دلار را گرفت و رویش

را برگرداند تا دوباره بخوابد. برنامه‌نویس بعد از کمى مکث، او را تکان

داد و گفت: «خوب، جواب سوالت چه بود؟» مهندس دوباره بدون اینکه کلمه‌اى بر

زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامه‌نویس داد و رویش را برگرداند

و خوابید!


امضای کاربر :

خدایا ؛ هیچ تنهایی رو اونقدر تنها نکن که به هر بی‌ لیاقتی بگه عشقم
سه شنبه 05 دی 1391 - 23:11
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 7 کاربر از aliyannejadi به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: mohsen / milad / S-O-S / sahar71 / aqua / barani / nima-73 /
mohsen آفلاین




ارسال‌ها : 532
عضویت: 3 /12 /1390
محل زندگی: تهران
سن: 19
شناسه یاهو: pnu90web
تشکرها : 1166
تشکر شده : 990

پاسخ : 5 RE ...

نقل قول از milad

چند وقت پیش با پدر و مادرم

رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها

افراد زیادی اونجا نبودن 3نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد که

نهایتا 60-70 سالشون بود

ما غذا مون رو سفارش داده بودیم که یه جوان نسبتا

35 ساله اومد تو رستوران یه چند دقیقه ای گذشته بود که اون جوانه گوشیش زنگ خورد

البته من با اینکه بهش نزدیک بودم ولی صدای زنگ خوردن گوشیش رو نشنیدم بگذریم شروع

کرد با صدای بلند صحبت کردن و ...

بعد از اینکه صحبتش تمام شد رو کرد به همه

ما ها و با خوشحالی گفت که خدا بعد از 8 سال یه بچه بهشون داده و همینطور که داشت

از خوشحالی ذوق میکرد روکرد به صندوق دار رستوران و گفت این چند نفر مشتریتون

مهمونه من هستن میخوام شیرینیه بچم رو بهشون بدم

به همشون باقالی پلو با

ماهیچه بده خوب ما همه گیمون با تعجب و خوشحالی داشتیم بهش نگاه میکردیم که من از

روی صندلیم بلند شدم و رفتم طرفش اول بوسش کردم و بهش تبریک گفتم و بعد بهش گفتم ما

قبلا غذا مون رو سفارش دادیم و مزاحم شما نمیشیم اما بلاخره با اسرار زیاد پول غذای

ما و اون زن و شوهر جوان و اون پیره زن پیره مرد رو حساب کرد و با غذای خودش که

سفارش داده بود از رستوران خارج شد

خب این جریان تا این جاش معمولی و زیبا

بود اما اونجایی خیلی تعجب کردم که دیشب با دوستام رفتیم سینما که تو صف برای گرفتن

بلیط ایستاده بودیم ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو دیدم که با یه دختر بچه 4-5

ساله ایستاده بود تو صف از دوستام جدا شدم و یه جوری که متوجه من نشه نزدیکش شدم و

باز هم با تعجب دیدم که دختره داره اون جوان رو بابا خطاب میکنه

دیگه داشتم

از کنجکاوی میمردم دل زدم به دریا و رفتم از پشت زدم رو کتفش به محض اینکه برگشت من

رو شناخت یه ذره رنگ و روش پرید اول با هم سلام و علیک کردیم بعد من با طعنه بهش

گفتم ماشالله از 2-3 هفته پیش بچتون بدنیا اومدو بزرگم شده همینطور که داشتم صحبت

میکردم پرید تو حرفم گفت داداش او جریان یه دروغ بود یه دروغ شیرین که خودم میدونم

و خدای خودم

دیگه با هزار خواهشو تمنا گفت اون روز وقتی وارد رستوران شدم

دستام کثیف بود و قبل از هر کاری رفتم دستام رو شستم همینطور که داشتم دستام رو

میشستم صدای اون پیرمرد و پیر زن رو شنیدم البته اونا نمیتونستن منو ببینن که دارن

با خنده باهم صحبت میکنن پیرزن گفت کاشکی می شد یکم ولخرجی کنی امروز یه باقالی پلو

با ماهیچه بخوریم الان یه سال میشه که ماهیچه نخوردم پیر مرده در جوابش گفت ببین

امدی نسازیها قرار شد بریم رستوران و یه سوپ بخریم و برگردیم خونه اینم فقط بخاطر

اینکه حوصلت سر رفته بود من اگه الان هم بخوام ولخرجی کنم نمیتونم بخاطر اینکه 18

هزار تومان بیشتر تا سر برج برامون نمونده

همینطور که داشتن با هم صحبت

میکردن او کسی که سفارش غذا رو میگیره اومد سر میزشون و گفت چی میل دارین پیرمرده

هم بیدرنگ جواب داد پسرم ما هردومون مریضیم اگه میشه دو تا سوپ با یه دونه از اون

نونای داغتون برامون بیار

من تو حالو هوای خودم نبودم همینطور اب باز بود و

داشت هدر میرفت تمام بدنم سرد شده بود احساس کردم دارم میمیرم رو کردم به اسمون و

گفتم خدا شکرت فقط کمکم کن بعد امدم بیرون یه جوری فیلم بازی کردم که اون پیر زنه

بتونه یه باقالی پلو با ماهیچه بخوره همین

ازش پرسیدم که چرا دیگه پول غذای

بقیه رو دادی ماهاکه دیگه احتیاج نداشتیم گفت داداشمی پول غذای شما که سهل بود من

حاضرم دنیای خودم و بچم رو بدم ولی ابروی یه انسان رو تحقیر نکنم این و گفت و رفت

یادم نمیاد که باهاش خداحافظی کردم یا نه ولی یادمه که چند ساعت روی جدول

نشسته بودم و به در ديوار نگاه ميكردم

بسیار عالی و  زیبا

واقعا متن تاثیر گذاری بود

تشکر


امضای کاربر :
|||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
اپلود سنتر اختصاصی سایت به صورت ازمایشی شروع به کار کرد!!
[size=small][size=small]|||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||[/size][/size]
سه شنبه 05 دی 1391 - 23:14
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 6 کاربر از mohsen به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: elham / S-O-S / sahar71 / barani / mina72 / nima-73 /
milad آفلاین




ارسال‌ها : 127
عضویت: 1 /9 /1390
محل زندگی: tehran
شناسه یاهو: miladhaghighat92
تشکرها : 352
تشکر شده : 313

پاسخ : 6 RE داستان های کوتاه...

لطفا برای تشکر مانند بقیه دوستان از کلید تشکر استفاده کنید!!!

وگرنه مجبور به افشای شیطنت های شما از دوران کودکی تا به امروز خواهم شد!!!


چهارشنبه 06 دی 1391 - 10:50
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 4 کاربر از milad به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: sahar71 / barani / mohsen / nima-73 /
aliyannejadi آفلاین




ارسال‌ها : 268
عضویت: 20 /12 /1390
محل زندگی: تهران
سن: 22
شناسه یاهو: alian_70
تشکرها : 125
تشکر شده : 452

پاسخ : 7 RE داستان های کوتاه...

نقل قول از milad

لطفا برای تشکر مانند بقیه دوستان از کلید تشکر استفاده کنید!!!

وگرنه مجبور به افشای شیطنت های شما از دوران کودکی تا به امروز خواهم شد!!!

لطفا از ایجاد هرگونه اسپم خودداری کنید!!!!!

قابل توجه مدیر و سرپرست سایت

وگرنه در اولین فرصت تاپیک قفل میشه

فقط مطالب مربوط به موضوع تاپیک رو بزارید

با تشکر نخود آش


امضای کاربر :

خدایا ؛ هیچ تنهایی رو اونقدر تنها نکن که به هر بی‌ لیاقتی بگه عشقم
پنجشنبه 07 دی 1391 - 05:24
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 2 کاربر از aliyannejadi به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: mohsen / milad /
aliyannejadi آفلاین




ارسال‌ها : 268
عضویت: 20 /12 /1390
محل زندگی: تهران
سن: 22
شناسه یاهو: alian_70
تشکرها : 125
تشکر شده : 452

پاسخ : 8 RE داستان های کوتاه...

آرزوهای عجیب یک مرد

یك بنده خدایی، كنار اقیانوس قدم میزد و

زیر لب، دعایی را هم زمزمه میكرد. نگاهى به آسمان آبى و دریاى لاجوردین و

ساحل طلایى انداخت و گفت :

- خدایا ! میشود تنها آرزوى مرا بر آورده كنى ؟

ناگاه، ابرى سیاه، آسمان را پوشاند و رعد و برقى در گرفت و در هیاهوى رعد و برق، صدایى از عرش اعلى بگوش رسید كه میگفت :

- چه آرزویى دارى اى بنده ى محبوب من ؟

مرد، سرش را به آسمان بلند كرد و ترسان و لرزان گفت :

- اى خداى كریم ! از تو مى خواهم جاده اى بین كالیفرنیا و هاوایی بسازى تا هر وقت دلم خواست در این جاده رانندگى كنم !

از جانب خداى متعال ندا آمد كه :

-

اى بنده ى من ! من ترا بخاطر وفادارى ات بسیار دوست میدارم و مى توانم

خواهش ترا بر آورده كنم، اما، هیچ میدانى انجام تقاضاى تو چقدر دشوار است ؟

هیچ میدانى كه باید فرمان دهم تا فرشتگانم ته ى اقیانوس آرام را آسفالت

كنند ؟ هیچ میدانى چقدر آهن و سیمان و فولاد باید مصرف شود ؟ من همه ى

اینها را مى توانم انجام بدهم، اما، آیا نمى توانى آرزوى دیگرى بكنى ؟

مرد، مدتى به فكر فرو رفت، آنگاه گفت :

-

اى خداى من! من از كار زنان سر در نمى آورم ! میشود بمن بفهمانى كه زنان

چرا می گریند؟ میشود به من بفهمانى احساس درونى شان چیست ؟ اصلا میشود به

من یاد بدهى كه چگونه مى توان زنان را خوشحال كرد؟

صدایی از جانب باریتعالى آمد كه : اى بنده من ! آن جاده اى را كه خواسته اى، دو باندى باشد یا چهار باندى ؟


امضای کاربر :

خدایا ؛ هیچ تنهایی رو اونقدر تنها نکن که به هر بی‌ لیاقتی بگه عشقم
جمعه 08 دی 1391 - 00:16
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 2 کاربر از aliyannejadi به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: mohsen / mahdi-salimi /
aliyannejadi آفلاین




ارسال‌ها : 268
عضویت: 20 /12 /1390
محل زندگی: تهران
سن: 22
شناسه یاهو: alian_70
تشکرها : 125
تشکر شده : 452

پاسخ : 9 RE داستان های کوتاه...

نامه ای از طرف خدا

امروز

صبح که از خواب بیدار شدی، نگاهت می کردم، امیدوار بودم که با من حرف

بزنی، حتی برای چند کلمه، نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در

زندگی ات افتاد،از من تشکر کنی، اما متوجه شدم که خیلی مشغولی، مشغول

انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی، وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا

حاضر شوی فکر می کردم چند دقیقه ای وقت داری که بایستی و به من بگویی:

"سلام"، اما تو خیلی مشغول بودی، یک بار مجبور شدی منتظر شوی و برای مدت یک

ربع کاری نداشتی جز آنکه روی یک صندلی بنشینی، بعد دیدمت که از جا پریدی،

خیال کردم می خواهی چیزی را به من بگویی، اما تو به طرف تلفن دویدی و در

عوض به دوستت تلفن کردی تا از آخرین شایعات با خبر شوی.

تمام

روز با صبوری منتظرت بودم، با آن همه کارهای مختلف گمان می کنم که اصلاً

وقت نداشتی با من حرف بزنی، متوجه شدم قبل از نهار هی دور و برت را نگاه می

کنی، شاید چون خجالت می کشیدی، سرت را به سوی من خم نکردی.

تو

به خانه رفتی و به نظر می رسید که هنوز خیلی کارها برای انجام دادن داری،

بعد از انجام دادن چند کار، تلویزیون را روشن کردی، نمی دانم تلویزیون را

دوست داری یا نه؟ در آن چیزهای زیادی نشان می دهند و تو هر روز مدت زیادی

را جلوی آن می گذرانی، در حالی که درباره هیچ چیز فکر نمی کنی و فقط از

برنامه هایش لذت می بری، باز هم صبورانه انتظارت را کشیدم و تو در حالی که

تلویزیون را نگاه می کردی، شام خوردی و باز هم با من صحبتی نکردی.

موقع

خواب، فکر می کنم خیلی خسته بودی، بعد از آن که به اعضای خوانواده ات شب

به خیر گفتی، به رختخواب رفتی و فوراً به خواب رفتی، نمی دانم که چرا به من

شب به خیر نگفتی، اما اشکالی ندارد، آخر مگر صبح به من سلام کردی؟!

احتمالاً

متوجه نشدی که من همیشه در کنارت و برای کمک به تو آماده ام، من صبورم،

بیش از آنچه تو فکرش را می کنی، حتی دلم می خواهد به تو یاد دهم که چطور با

دیگران صبور باشی، من آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم، منتظر یک

سر تکان دادن، یک دعا، یک فکر یا گوشه ای از قلبت که به سوی من آید، خیلی

سخت است که مکالمه ای یک طرفه داشته باشی، خوب، من باز هم سراسر پر از عشق

منتظرت خواهم بود، به امید آنکه شاید فردا کمی هم به من وقت بدهی.

آیا

وقت داری که این نامه را برای دیگر عزیزانم بفرستی؟ اگر نه، عیبی ندارد،

من می فهمم و سعی می کنم راه دیگری بیابم، من هرگز دست نخواهم کشید.

دوستت دارم، روز خوبی داشته باشی...

دوست و دوستدارت: خدا


امضای کاربر :

خدایا ؛ هیچ تنهایی رو اونقدر تنها نکن که به هر بی‌ لیاقتی بگه عشقم
جمعه 08 دی 1391 - 22:32
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 3 کاربر از aliyannejadi به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: mohsen / mahdi-salimi / nima-73 /
aliyannejadi آفلاین




ارسال‌ها : 268
عضویت: 20 /12 /1390
محل زندگی: تهران
سن: 22
شناسه یاهو: alian_70
تشکرها : 125
تشکر شده : 452

پاسخ : 10 RE داستان های کوتاه...

بعضی از اساتید عادت به

حضور و غیاب دارند و تعدادی هم برای محکم کاری دو بار این کار را انجام

میدند ابتدا و انتهای کلاس ، که مجبور باشی تمام ساعت را سر کلاس بنشینی .

هم رشته ای داشتم که شیفته ی یکی از دختران هم دوره اش بود . هر وقت این

خانم سر کلاس حاضربود، حتی اگر نصف کلاس غایب بودند ، جناب مجنون می گفت :

... استاد همه حاضرند! و بالعکس ، اگر تنها غایب کلاس این خانم بود و بس ،

می گفت : استاد امروز همه غایبند، هیچ کس نیامده ! آنها در اواخر دوران

تحصیل ازدواج کردند و دورادور می شنیدم که بسیار خوب و خوش هستند .

امروز خبردار شدم که آگهی ترحیم دختر را با این مضمون چاپ کرده است : ""هیچ کس زنده نیست ... همه مردند""


امضای کاربر :

خدایا ؛ هیچ تنهایی رو اونقدر تنها نکن که به هر بی‌ لیاقتی بگه عشقم
سه شنبه 26 دی 1391 - 01:07
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 3 کاربر از aliyannejadi به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: mahdi-salimi / nima-73 / mohsen /
پرش به انجمن :

این انجمن تا چند روز اینده تعطیل و مطالب ان به ادرس جدید انجمن منتقل خواهد شد.لذا خواهشمندیم مطالب خود را در ادرس جدید انجمن ارسال نمایید و از ایجاد هر گونه تاپیک جدید در این انجمن خودداری نمایید

***ادرس جدید انجمن***

 

 

http://forum.pnu90.ir/

 

 

 

تماس با ما | داستان های کوتاه... | بازگشت به بالا | پیوند سایتی RSS